هیچ شرفى برتر از اسلام نیست ، و نه عزتى ارجمندتر از پرهیزگارى و نه پناهگاهى نکوتر از خویشتندارى ، و نه پایمردیى پیروزتر از توبت و نه گنجى پرمایهتر از قناعت . و هیچ مال درویشى را چنان نزداید که آدمى به روزى روزانه بسنده نماید ، و آن که به روزى روزانه اکتفا کرد آسایش خود را فراهم آورد و در راحت و تن آسانى جاى کرد ، و دوستى دنیا کلید دشوارى است و بارگى گرفتارى ، و آز و خودبینى و رشک موجب بىپروا افتادن است در گناهان ، و درویشى فراهم کننده همه زشتیهاست در انسان . [نهج البلاغه]
نجات عشق در جزیرهای زیبا تمام حواس، زندگی می کردند: شادی، غم، غرور، عشق و......روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون عاشق جزیره بود.وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که باقایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:آیا می توانم با تو همسفرشوم؟ثروت گفت: نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.غرور گفت: نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کردغم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفتاجازه بده من با تو بیایم.غم با حزن گفت: آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آنقدرغرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.آب هر لحظه بالا و بالا تر می آمد و عشق دیگر نا امید شده بود. که ناگهان صدایی سالخورده گفت: بیا عشق من تو را خواهم بردعشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید آن پیرمرد کی بود؟علم پاسخ داد: زمانعشق با تعجب گفت: زمان؟ اما چرا او به من کمک کرد؟علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.
بابا نخوری به شیرونی
ورود به بخش مدیریت