نویسنده :
حسین ترکی
|
|
داستانى عجیب از کرامات عسکریین علیهماالسلام مرحوم حاج شیخ ملااحمد نراقى در خزائن مى نویسد: شیخ جلیل القدر شیخ محمد جعفر نجفى قدس سره که از مشایخ اجاره این حقیر است در سفرى که به جهت زیارت عسکریین و سرداب مقدس به سر من راءى (سامراء) مشرف مى شدیم ، با جناب ایشان همسفر بودیم ، روزى حکایت کرد که مرا از اهالى سامراء یک آشنا وى بود که هرگاه به زیارت مى آمدم به خانه او مى رفتم ، وقتى آمدم آن شخص را رنجور و نحیف و زار و مریض دیدم که مشرف به مرگ بود، از سبب ناخوشى او پرسیدم ، گفت : چندى قبل از این ، قافله اى از تبریز به جهت زیارت به این مکان مشرف شدند، و من چنانکه عادت خدام این حرم و اهل سر من راءى (سامراء) است به دنبال قافله رفتم که مشترى براى خودم پیدا کنم و براى او زیارت نامه بخوانم و پولى از او دریافت کنم ، در میان قافله جوانى را دیدم در زى و لباس اهل صلاح و نیکان ، در نهایت صفا و طراوت با لباسهاى نیکو، برخاست و به کنار دجله رفته و غسلى به جا آورد و جامه هاى تازه پوشید، در نهایت خضوع و خشوع روانه روضه متبرکه شد با خود گفتم : از این مى توان بسیار منتفع شد (و پول زیادى گرفت ) پس دنبال او را گرفته و رفتم ، دیدم داخل صحن مقدس عسکریین شد و بر در رواق ایستاده ، کتابى در دست دارد، مشغول خواندن دعاى اذن دخول شد و در نهایت آنچه تصور مى شود از خضوع و اشک از دو چشم او بر زمین جارى بود نزد او آمدم گوشه رداى او را گرفته ، گفتم مى خواهم به جهت تو زیارت نامه بخوانم ، او دست به کیسه کرده و یک دانه اشرفى به کف دست من گذاشت و اشاره کرد که برو و دیگر بر نگرد، من که چند روز استادى مى کردم به ده یک این شاکر بودم آن را گرفته مقدارى راه رفتم و طمع مرا بر آن داشت که باز از آن اخذ کنم و پول بیشترى به جیب بزنم ، برگشتم دیدم در غایت خضوع و گریه مشغول دعاى اذن دخول است باز مزاحم او شده گفتم : باید من تو را زیارت تعلیم دهم این مرتبه نیم اشرفى به من داده و اشاره کرد به من که برو و دیگر پیش من نیا، من رفتم و با خود گفتم خوب شکارى به دست آمده دوباره برگشتم در عین خضوع به او گفتم : کتاب را بگذار من البته باید به جهت تو زیارتنامه بخوانم و رداى او را کشیدم ، این مرتبه نیز یک عدد ریال به من داده و مشغول دعا شد من رفتم و باز طمع مرا واداشت که برگردم و همان مطلب را تکرار نمودم . این دفعه کتاب را در بغل گذارد و حضور قلب او تمام شد و بیرون آمد من از عمل خود پشیمان شدم و به نزد او آمدم ، گفتم : برگرد و به هر نحوى که مى خواهى زیارت کن و من با تو کارى ندارم گریه کنان گفت : مرا خال زیارتى نماند و رفت من بسیار خود را ملامت کرده مراجعت نمودم از درب خانه داخل فضا شدم ، سه نفر بر لب بام خانه من روبروى درب خانه ایستاده بودند آنکه در میان بود، جوان تر بود و کمانى در دست داشت ، تیر در کمان نهاد و به من گفت : چرا زائر ما را از ما باز داشتى و کمانى رازه کشید و ناگهان سینه من سوخت و آن سه نفر غائب شدند، و سوزش سینه من شدت یافت بعد از دو روز مجروح شد و به تدریج جراعت آن زیاد شد اکنون تمام سینه مرا فرا گرفته است و سینه خود گشود دیدم تمام سینه او پوسیده بود و چند روزى نگذشت که او از دنیا رفت .
|
|
شنبه 88/8/30 ساعت 2:22 عصر
|
|
|
|